سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
بخشنده باش نه با تبذیر و اندازه نگهدار و بر خود سخت مگیر . [نهج البلاغه]
No duff , No love

  نویسنده: علی  
 

ها کن این پرنده های آسمون ندیده رو ، برو

رها کن این تولد به انتها رسیده رو ، برو

جواب گریه های این دل شکستمو نده

جواب هق هق دل به گل نشستمو نده

دلم تو شک موندنه ، پاهام تو کفش رفتنه

گناه این جدا شدن نه از توئه ، نه از منه

 تحملم نکن ولی نرو تو فکر باطلم

بمون ، بمون

برو ولی نرو ، بمون

بمون به خاطر دلم ، بمون به خاطر دلم

اگه نشستم و از عاشقی به روی من نیار

این از خودم بریدنو به پای بی کسیم بذار

حالا که پلک عاشقانه های ما نمی پره

سکوت کن ، سکوت کن ، سکوت خیلی بهتره

 


 
   
یکشنبه 89 دی 26 ساعت 1:27 عصر

  نویسنده: علی  
 

اگه لایق عشقت نبودم

اگه خالی شد از تو وجودم

اگه پا روی عهدم گذاشتم

ولی دوستت که داشتم نداشتم ؟

 

بیا از سرخط باورم کن

من عاشقُ عاشق ترم کن

نمیخام قربونی خزون شم

تو با دست خودت پرپرم کن !!

 

منو ببخش اگه کم آوردم

اگه فریب دنیا رو خوردم

منو ببخش اگه از رو غفلت

دلمو به سیاهیا سپردم .

 

منو ببخش اگه

اگه فریب دنیا

منو ببخش اگه

دلمو به سیاهیا

 

 

نزار بیشتر از این دلم برنجه

نجاتم بده از این شکنجه

بیا پیرهن عشقُ تنم کن

توی تاریکیا روشنم کن

 

منم و غرور تیکه پاره

منم و آسمون بی ستاره

حالا سهم من از تو سکوته

حالا عاشق تو رو به روته

 

دیگه نمیخام از تو جدا شم

دیگه نمیخام آشفته باشم

آخه بی تو به لب رسیده جونم

دیگه قول میدم عاشق بمونم

                        

اگه لایق عشقت نبودم

اگه خالی شد از تو وجودم

اگه پا روی عهدم گذاشتم

ولی دوستت که داشتم نداشتم ؟

 

اگه آدم خوبی نبودم

اگه یخ زده دستای کبودم

اگه آبروی عشقُ بردم

ولی چوبشو خوردم نخوردم  ؟

  

منو ببخش اگه

اگه فریب دنیا

منو ببخش اگه

دلمو به سیاهیا

   

اگه بی هدف و بی فروغم

اگه زخمی دشنه ی دروغم

اگه دلمو از عشقت بریدم

ولی داغشو دیدم ندیدم ؟

 

 منم و غرور تیکه پاره

منم و آسمون بی ستاره

حالا سهم من از تو سکوته

حالا عاشق تو رو به روته

 

دیگه نمیخام از تو جدا شم

دیگه نمیخام آشفته باشم

آخه بی تو به لب رسیده جونم

دیگه قول میدم عاشق بمونم

 

منو ببخش اگه کم آوردم

اگه فریب دنیا رو خوردم

منو ببخش اگه از رو غفلت

دلمو به سیاهیا سپردم

 

منو ببخش اگه

اگه فریب دنیا

منو ببخش اگه

دلمو به سیاهیا

دلمو به سیاهیا


 
   
یکشنبه 89 دی 26 ساعت 1:17 عصر

  نویسنده: علی  
 

 http://i37.tinypic.com/i4r3ba.jpg

خودکشی

بخش یازدهم :

جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم بدون اینکه بخواهم نگاهم به قاب تلویزیون دوخته

شده بود پسرک تو فیلم درست مثل من به آخر خط رسیده بود می خواست به عشقش

ثابت کنه دوستش داره دخترک یک تیغ تو دستش گذاشت پسرک محکم تیغ تو

دستش فشارداد خون چیک چیک از روی دستش به زمین می ریخت می خواست

ثابت کنه صادقانه دوستش داره رگشو زد ؟ خودم پرت کردم جلوی تلویزیون وجودم

داشت ازهم پاره می شد دخترک پسر را به آغوشش کشید.پسرک تو بغلش جون داد .

دختر خنده ای کرد گفت اگر دوستم داشت خودش نمی کشت. 

خون پسرک جوشید و جوشید تا  دخترک رو بلعید.566


 
   
شنبه 89 خرداد 1 ساعت 10:29 عصر

  نویسنده: علی  
 

56


 
   
شنبه 89 خرداد 1 ساعت 10:14 عصر

  نویسنده: علی  
 

67غروب نزدیک است اما ابرها خورشید را به مهمانی برده اند....امروز آسمان خون نمیگرید....کاش فردا هم مهمانشان باشد تا طلوع نکند....نه طلوع می کرد اما من نمیدیدم...اینطور بهتر است......شاید طلوع برای بعضی شروع باشد...اما بی خبرند که هر طلوع با خودش غم می آورد....دلشان به چه چیزهایی خوش است؟... منکه از هرچه آغاز بیزارم...که در پای همین پایانهاگیر کرده ام ...به پایان می رسم؟


 
   
شنبه 89 خرداد 1 ساعت 10:4 عصر

  نویسنده: علی  
 

امروز بی تاب نوشتنم....عنان مرا گرفته...ذهنم را می کاود تا به خاطرات و آرزوهایم برسد....دلش شاد هرچه می خواهد بکند....تلخ کامیهایم را به رویم می آورد...چشمانم می جوشند...گناهانم را نشانم می دهد...خجل می شوم....آرزوهایم را ورق می زند....امیدی تازه می یابم...بر گذشته می نگرد...قلبم می لرزد......حسرت را نشانم می دهد....خنده ام می گیرد ....انگارقیامت شده !!!نهههههه...

صد در صد قیامت شده


 
   
شنبه 89 خرداد 1 ساعت 9:50 عصر

  نویسنده: علی  
 

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید ؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟


 
   
شنبه 89 خرداد 1 ساعت 9:40 عصر

  نویسنده: علی  
 

2


 
   
شنبه 89 خرداد 1 ساعت 9:34 عصر

  نویسنده: علی  
 

7خودکشی...!!!!!

 

 

یه اتاقی باشه گرمه گرم...روشنه روشن...

توباشی منم باشم...

کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید...

تو منو بغلم کنی که نترسم...که سردم نشه...که نلرزم...

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار...پاهاتم دراز کردی...

منم اومدم نشستم جلوت وبهت تکیه دادم...

با پاهات محکم منو گرفتی...دوتا دستتم دورم حلقه کردی...

بهت میگم چشماتو میبندی؟؟؟؟

میگی آره بعد چشماتو میبندی...

بهت میگم برام قصه میگی؟؟؟تو گوشم؟؟؟

میگی آره...بعدش شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن...

یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمیشن...

میدونی؟؟؟

میخوام رگ بزنم...رگ خودمو...مچ دست چپمو...یه حرکت سریع...

یه ضربه عمیق...بلدی که؟؟؟

ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم...

تو چشماتو بستی...

نمیدونی...

من تیغو از جیبم درمیارم...نمیبینی که...سریع میبرم...

نمیبینی خون فواره میکنه!!!رو سنگای سفید!!!نمیبینی که دستم میسوزه!!!

نمیبینی که لبمو گاز میگیرم که نگم آآآآآآآآآخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی...

تو داری قصه میگی....

دستمو میذارم رو زانوم.خون میاد از دستم.

میریزه رو زانوم...

میریزه رو سنگا...

قشنگه مسیر حرکتش...

حیف که چشات بسته است و نمیتونی ببینی...

تو بغلم کردی..میبینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم...

میبینی نا منظم نفس میکشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفس گرفت.

میبینی هرچی محکم تر بغلم میکنی سردتر میشم!!!

میبینی دیگه نفس نمیکشم!!!

چشماتو باز میکنی میبینی که من مردم!!!

میدونی؟؟؟

من میترسیدم خودمو بکشم...

میترسیدم از سرد شدن...

میترسیدم از تنهایی مردن...

میترسیدم از خون دیدن...

ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم...

مردن خوب بود...آرومه آروم...

گریه نکن دیگه...

من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیااااااااااا

بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی...

گریه نکن دیگه خب؟؟؟؟؟؟؟

دلم میشکنه...

دل روح نازکه..نشکونش خب؟؟؟؟؟


 
   
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 10:6 عصر

  نویسنده: علی  
 

192


 
   
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 9:58 عصر

   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  رها...........
سیاهی
عشق=مرگ.پس مرگ ترجیح میدم
انتهای مسیر
به پایان خواهدد رسید بالاخره غروب میکنم
قیامت
چرا؟؟؟؟؟؟؟
پس از مرگ...
به خاطر تو ...
لعنت به ...
مرگ بر زندگی
یا مرگ یا من2
مرگ و من...!!!؟؟؟
من پاکم مثله سیاهه زلال
به سویه آشیانه____________________________________مرگ...!!!؟؟؟
[همه عناوین(28)][عناوین آرشیوشده]
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل

10404: کل بازدید

0 :بازدید امروز

0 :بازدید دیروز

 RSS 

 
آرشیو
 
درباره خودم
 
لوگوی خودم
No duff , No love
 
 
 
 
اشتراک