غروب نزدیک است اما ابرها خورشید را به مهمانی برده اند....امروز آسمان خون نمیگرید....کاش فردا هم مهمانشان باشد تا طلوع نکند....نه طلوع می کرد اما من نمیدیدم...اینطور بهتر است......شاید طلوع برای بعضی شروع باشد...اما بی خبرند که هر طلوع با خودش غم می آورد....دلشان به چه چیزهایی خوش است؟... منکه از هرچه آغاز بیزارم...که در پای همین پایانهاگیر کرده ام ...به پایان می رسم؟
|