سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
شریفترین دانش، آن است که در اعضا و جوارح تو پدیدار شود . [امام علی علیه السلام]
No duff , No love

  نویسنده: علی  
 

زندگی مرگ است

و

مرگ زندگی

پس

 درود بر مرگ

و

 مرگ بر زندگی

 


 
   
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 9:42 عصر

  نویسنده: علی  
 

مرگم در رسید همین امروز

چشمانم را بستم که نبینمش همین امروز

و قهوه ای نوشیدم همین امروز آخرین و تلخ ترین را

بر تختی که جای یک نفر داشت دراز کشیدم همین امروز

یا من یا مرگ!

بازبرخواستم مرگ را دیدم و خودم را همین امروز


 
   
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 9:35 عصر

  نویسنده: علی  
 
فریاد من همه گریز از درد بود چرا که من در وحشت‌انگیزترین شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب کردم...

 
   
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 9:29 عصر

  نویسنده: علی  
 

http://i20.tinypic.com/14c9s8m.jpg19


 
   
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 9:14 عصر

  نویسنده: علی  
 

11


 
   
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 9:1 عصر

  نویسنده: علی  
 

10


 
   
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 3:11 عصر

  نویسنده: علی  
 

مردن سخت نیست...دلش می خواست خیال کند مردن سخت نیست...

بعد از ساعتی سیاهی می خواست بلند شود...صدای پرندگان که سرخوش می خواندند عذابش می داد.اشکهایش تمام نمی شد...حسرت بود که می بارید....می خواست بلند شود...کنار پنجره برود و فکر کند...دلش می خواست برود بیرون ...فریاد بزند و خدا را بخواهد ...بپرسدش حکمت کارش چیست؟

اما...با سرم به تخت دوخته شده بود،آنقدر کرخ  بود که نمی توانست تکان بخورد...به یاد نوشته هایش افتاد که صحنه مرگش را توصیف کرده بود...

خیال می کرد مردن سخت نیست...دلش می خواست خیال کند مردن سخت نیست...

مسکن داخل سرم دو مرتبه گیجش کرده بود...اشکهایش تمام نمی شد...اولین باری نبود که گریه می کرد، اما اولین باری بود که گریه آرامش نمی کرد...نمی دانست که چند ساعت است ابر چشمانش باریدن گرفته...باران بهار نیست، پائیزی ست...مدام می آید و تمام نمی شود...

خیال می کند مردن سخت نیست...دلش می خواست خیال کند مردن سخت نیست...

رقص چشمان خاکستری است که در ذهنش نقش می بندد...آنقدر واقعی که هوس کرده دستانش را بگیرد...چهره ای در ذهنش سنگینی می کند...تمام اتاق چشم شده... خاکستری چشمانش زل زده به تخت...زل زده به سرم...صدای خنده صد ها چشم خاکستری در اتاق می پیچد...صدایش تمام فکرش را پر کرده...باز ولخرجی کردی...

اولین باری نیست که گریه می کند...اما اولین باری است که گریه آرامش نمی کند....


 
   
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 2:58 عصر

<      1   2      
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  رها...........
سیاهی
عشق=مرگ.پس مرگ ترجیح میدم
انتهای مسیر
به پایان خواهدد رسید بالاخره غروب میکنم
قیامت
چرا؟؟؟؟؟؟؟
پس از مرگ...
به خاطر تو ...
لعنت به ...
مرگ بر زندگی
یا مرگ یا من2
مرگ و من...!!!؟؟؟
من پاکم مثله سیاهه زلال
به سویه آشیانه____________________________________مرگ...!!!؟؟؟
[همه عناوین(28)][عناوین آرشیوشده]
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل

10418: کل بازدید

12 :بازدید امروز

0 :بازدید دیروز

 RSS 

 
آرشیو
 
درباره خودم
 
لوگوی خودم
No duff , No love
 
 
 
 
اشتراک