مردن سخت نیست...دلش می خواست خیال کند مردن سخت نیست...
بعد از ساعتی سیاهی می خواست بلند شود...صدای پرندگان که سرخوش می خواندند عذابش می داد.اشکهایش تمام نمی شد...حسرت بود که می بارید....می خواست بلند شود...کنار پنجره برود و فکر کند...دلش می خواست برود بیرون ...فریاد بزند و خدا را بخواهد ...بپرسدش حکمت کارش چیست؟
اما...با سرم به تخت دوخته شده بود،آنقدر کرخ بود که نمی توانست تکان بخورد...به یاد نوشته هایش افتاد که صحنه مرگش را توصیف کرده بود...
خیال می کرد مردن سخت نیست...دلش می خواست خیال کند مردن سخت نیست...
مسکن داخل سرم دو مرتبه گیجش کرده بود...اشکهایش تمام نمی شد...اولین باری نبود که گریه می کرد، اما اولین باری بود که گریه آرامش نمی کرد...نمی دانست که چند ساعت است ابر چشمانش باریدن گرفته...باران بهار نیست، پائیزی ست...مدام می آید و تمام نمی شود...
خیال می کند مردن سخت نیست...دلش می خواست خیال کند مردن سخت نیست...
رقص چشمان خاکستری است که در ذهنش نقش می بندد...آنقدر واقعی که هوس کرده دستانش را بگیرد...چهره ای در ذهنش سنگینی می کند...تمام اتاق چشم شده... خاکستری چشمانش زل زده به تخت...زل زده به سرم...صدای خنده صد ها چشم خاکستری در اتاق می پیچد...صدایش تمام فکرش را پر کرده...باز ولخرجی کردی...
اولین باری نیست که گریه می کند...اما اولین باری است که گریه آرامش نمی کند....
|